خاطره زایمان
سلام دوستای خوبم امروز اومدم تا خاطره زایمان پسر عزیزم آقا محمد سجاد رو براتون بنویسم
قرار بر این بود که ساعت 7:30 دقیقه صبح سه شنبه بیمارستان باشیم.
من و همسری ساعت نزدیکای شش برای نماز صبح از خواب بلند شدیم .بعد از خوندن نماز برای کم کردن استرسم شروع به خوندن قرآن کردم.ساعت 7 صبح بود که پدر شوهرم اومد دنبالمون تا بریم بیمارستان .بین راه هم رفتیم دنبال مامانم تا با هم بریم .از یه طرف خیلی خوشحال بودم که بعد از نه ماه انتظار بالاخره میتونم پسرم رو ببینم از طرفی هم خیلی خیلی استرس داشتم.
بابایی محمدسجاد هم خیلی خوشحال بود لباسای پلوخوریشو پوشیده بود و خودش و واسه اومدن پسرش حسابی آماده کرده بود.
ساعت 7:40 دقیقه به بیمارستان رسیدیم بعد از گرفتن برگه بستری به بخش زایمان رفتیم از اونجا به بعد نذاشتن هیچکس همراه من بیاد از اونجا بود که ترس و وحشت همه وجودم و گرفته بود.
اما خداروشکر بخش خیلی آروم بود و پرستارها هم فوق العاده مهربون همین باعث شد که ترس من هم یه خورده بریزه.
بعد از عوض کردن لباس و شنیدن صدای قلب جنین بهم سرم وصل کردن یک ساعتی طول کشید و بعد منو صدا کردن و گفتن که باید بری اتاق عمل.
دیگه قلبم داشت میومد توی دهنم صدای قلب خودم رو میشنیدم منو روی ویلچر نشوندن که ببرن اتاق عمل از بخش زایمان که منو بیرون آوردن توی راهرو همسرم و مادرم رو دیدم میخاستم بهشون بگم که برام دعا کنن اما بغضی که توی گلوم بود نذاشت که حرف بزنم فقط یه لبخند بهشون زدم. همسرم بهم گفت نگران نباش منم با همون بغض فقط بهش گفتم باشه.
وارد اتاق عمل شدم وقتی دکترم رو دیدم یه خورده قوت قلب گرفتم و آروم شدم دکترم هم گفت اصلا نگران نباش و نترس.
اما مگه میشد استرس تمام وجود منو گرفته بود.
دکتر بیهوشی ازم پرسید استرس داری منم با خنده گفتم خیلی.اون گفت ما اینجا هستیم تا استرستو کم کنیم همه مراحل رو دونه دونه برام توضیح میداد که استرسم کم بشه.
ازش پرسیدم بیهوشی کامل هستم؟
گفت آره.منم اینقدر ترسیده بودم که هیچ مقاومتی نکردم.
خلاصه بتادین ،آمپول،ماسک اکسیژن و...........
چشمامو باز کردم و همه چیز تموم شده بود.
منو به بخش آوردن از همسرم پرسیدم شما محمدسجاد رو دیدین؟ گفت آره
منم بی تاب بودم تا پسرمو برام بیارن
تا بالاخره پرستار با یه چرخ کوچولو پسرم رو پتو پیچ شده برام آورد.
وااااای خدایا اصلا باورم نمیشد این پسر کوچولوی ناز مال خود خودم بود و من مادرش بودم.انگار تمام دنیا رو بهم داده بودن.اصلا دلم نمیخاست ازش چشم بردارم.
خلاصه اینطوری شد که محمدسجاد من هم قدمشو رو چشمای ما گذاشت
پسر عزیزم آقا محمدسجاد گل خیلی خوشحالم که مادر شدم و از با تو بودن خیلی لذت میبرم
دوستای عزیزم توی اتاق عمل با همه اون استرسی که گفتم لحظه ای که داشتم بیهوش میشدم دونه دونه شماها رو یاد آوردم و براتون دعا کردم.
چون همتون رو دوست دارم.
این قسمت از پست جدید رو اختصاص میدم به همسر عزیزتر از جانم که خدا میدونه چقدرررررررررررر دوستش دارم و عاشقشم
همسر گلم امسال اولین سالیه که باید روز پدر رو به شما هم تبریک گفت.وقتی من به داشتن چنین همسری افتخار میکنم مطمئنم محمدسجاد هم از اینکه همچین پدری داره خیلی خوشحاله و به شما افتخار میکنه.
گل من از اینکه تو این نه ماه بارداری کنارم بودی و هوامو داشتی و هیچوقت منو پسرمون رو تنها نذاشتی ازت ممنونم.
امیدوارم که بتونم زحماتت رو برات جبران کنم.
من و محمد سجاد بهت میگیم
روزت مبارک