حال این روزهای ما
سلام همه امید من
سلام پسر شیطون بلا
امروز اومدم تا برات از اتفاقات این روزا بنویسم
عزیز دل مامان منو بابایی این روزا خیلی سرمون شلوغه آخه باید اسباب کشی کنیم از اون طرف هم شما همش گریه میکنی و شیر میخای واسه همین یه خورده دست و پای ما رو بستی.
ولی اشکال نداره این روزها هم بالاخره تموم میشه کوچولوی من.
جدیدا یاد گرفتی که خودت رو به پهلو بچرخونی البته زیاد به پهلو خوابیدن رو دوست نداری بخاطر همین این کار رو زیاد انجام نمیدی ولی داری کم کم تواناییش رو پیدا میکنی.
خیلی سخت میخابی پسرم. باید کلی نق بزنی و گریه کنی تا بالاخره خوابت ببره .به عبارتی پدر آدم رو در میاری تا خوابت ببره.
همش هم دلت میخاد تو بغل بگیریمو رات ببریم تا بخابی بیشتر هم تو بغل بابایی عادت کردی.
الان یک ماه و یازده روزته تو این مدت روزای سخت و شیرین زیاد داشتیم امیدوارم تو این مدت از مامانیت راضی بوده باشی.
من با اینکه شما خیلی وروجک و تقریبا لجباز تشریف داری ولی در کل ازت راضی هستم.
بازم برات بنویسم که وقتی لج میکنی پاهاتو تند تند تکون میدی و گریه میکنی .آخ آخ آخ خدا نکنه بغض بکنی اینقدر مظلوم میشی که آدم دلش واست کباب میشه.
الان هم که دارم این مطلب رو برات مینویسم رو پای عزیز جون( مامان جون خودم) هستی زحمت میکشیم تا بخابی پنج دقیقه بعد دوباره بیدار میشی.
پسر خوبم بابایی خیلی به منو شما میرسه.اگه باباجون نبود من اصلا نمیتونستم از پس کارا بربیام.
خدا حفظش کنه.خیلی برامون زحمت میکشه.تو هم قول بده که همیشه قدرشو بدونی و پسر خوبی براش باشی.
منو و تو بابایی خیلی خوشبختیم که همدیگه رو داریم
امیدوارم تو هم وقتی بزرگ شدی از اینکه ما پدر و مادرت هستیم احساس خوشبختی کنی.
خدای خوب و مهربون من ازت ممنونم که لذت مادر شدن رو به من چشوندی خودت هم بهم کمک کن تا بتونم خوب تربیتش کنم.
خدایا همه بچه ها رو برای مادراشون حفظ کن و نعمت مادر شدن رو به همه زنها بده. الهی آمین