محمد سجادمحمد سجاد، تا این لحظه: 10 سال و 1 روز سن داره

قند و عسل

بدترین روز

1392/11/18 18:55
نویسنده : مامان خانمی
281 بازدید
اشتراک گذاری

سلام محمد سجاد من      

پسر گلم دیروز بدترین روز زندگی مامان و احتمالا بابا بود

دیروز بعدازظهر یه خورده خوابیدم وقتی از خواب بیدار شدم هرچی منتظر موندم شما اصلا تکون نمیخوردی. 

تا میتونستم چیزای شیرین مثل عسل و نباتی و کلی چیزای دیگه خوردم بلکه شما مثل روزای پیش از اون لگدای جانانتو بزنی اما لگد نمیزدی که نمیزدی.

دیگه داشتم نگران میشدم. بابایی هم همش سعی میکرد منو آرومم کنه.

تا اینکه تصمیم گرفتیم با خانم دکتر تماس بگیریم. خانم دکتر گفت واسه معاینه برو زایشگاه که مطمئن بشی خدایی نکرده چیزی نیست.

من و بابایی هم تند تند رفتیم زایشگاه.تمام مدت تو مسیر دعا میکردم و خدا رو صدا میکردم. 

داشتم از استرس میمردم.همش صدات میکردمو میگفتم پس چرا تکون نمیخوری؟

تو مسیر زایشگاه  همش بابایی سعی میکرد جوری رفتار کنه که من آروم بشم اما من میدونستم که خودش هم نگرانه

تا اینکه رسیدیم زایشگاه، خانم ماما میخاست با دستگاه صدای قلب تو نازنینم رو گوش کنه تا از سلامتیت مطمئن بشه اما هرچی با دستگاه میگشت صدایی نمیومد دیگه داشتم از ترس میمردم.کم کم داشت گریه ام میومد.  

خیلی سخت بود عشق من. تا اینکه بعد از حدود پنج دقیقه گشتن بالاخره صدای قلب کوچولوتو شنیدیم.

الهی قربونت برم که صدای قلبت بهترین صدای دنیاست. 

خانم دکتر گفت نگران نباش بچه ات مثل قبلشه و هیچ مشکلی نداره.

بهم گفت خب بچه که نباید همش تو دلت بالانس بزنه  خجالتخجالتخجالت

منم اومدم بیرون و به بابایی که کلی نگران بود گفتم که حال گل پسرمون خوبه.

تو راه برگشت بابایی بهم گفت خب حالا خیالت جمع شد؟

منم گفتم وقتی صدای قلبشو شنیدم یه خورده خیالم جمع شد که قلب نازنینش هنوز میزنه اما تا دوباره به قول خانم دکتر تو دلم بالانس نزنه خیالم جمع جمع نمیشه.

نزدیک خونه که شدیم چون مامانی کلی استرس رو تحمل کرده بود دلش بستنی میخاست   با بابایی رفتیم و بستنی خریدم.

وقتی رسیدیم خونه شروع کردم بستنی رو خوردن به وسطای بستنی رسیده بودم که شما شروع کردی به لگد زدن 

الهی قربون پاهای کوچولوت برم چرا مامان و بابا رو اینقد نگران کردی؟

تو که میدونی جون ما بسته به جون توئه.  

ایشالله قلب کوچولوت همیشه مثل ساعت منظم بزنه عزیزم

خدایا داغ بچه رو رو دل هیچ پدر و مادری نزار

خیلی دوستت دارم پسر نازم.     

مامان خانمی

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (20)

گل نرگس19
18 بهمن 92 20:43
سلام مامان خانمی واقعا خانم دکتر راست گفته خوب گاهی اوقات بچه خوابه و لگد نمیزنه .سعی کن هیچ وقت استرس به خودت وارد نکنی اون واسه ک.چولوت خطر ناکتره امیدوارم همیشه شاد باشی
مامان ایمان جون
19 بهمن 92 10:54
عزیزم کاملا درک میکنم , منم برای ایمان یه دفعه اینجوری شدم و داشتم از ترس و استرس میمردم , دکتر رفته بودم همینجور گریه میکردم , که خداروشکر چیزیش نبود و به قول (گل نرگس)بچم خواب بوده این بچه ها تا به دنیا بیان آدمو نصفه جون میکنن خدارو هزارررررررررررربار شکر که کوچولوت چیزیش نبوده , ایشالا به سلامتی به دنیا بیاد و این استرس ها تموم بشه
مامان عسل
19 بهمن 92 12:27
امان از دست این وروجکها هی مامان و باباهاشونو نگران می کنن خوب یه جوری باید جلب توجه کنند دیگه
مامان هلیا
19 بهمن 92 16:19
خدا رو شکر حال گل پسری خوبه همه نی نی ها یه روز اینجوری دارن ، خیلی بلا شدن بچه های این دوره زمونه هلیای منم یه بار اینجوری منو اذیت کرد
فاطمه (مامان محمدسجاد)
19 بهمن 92 17:09
آخ از این استرسای بارداری. من خودم استاد این جور استرس ها بودم. همش خاطره میشه مامان خانم
قاصدک
20 بهمن 92 12:43
ای جونم مامان خانمی.چه حس قشنگیه شنیدن صدای قلب نی نی. عزیز دلم نگزان نباشبچه ها اینجوری میکنن ما قدرشون بیشتر بدونیم.عکسای جدید مانیم گذاشتما. بعدشم دکتر من میگفت نیمروز بگذره جای نگرانی داره .پس زود نگران نشو
مامان آینده
20 بهمن 92 13:07
سلام.شکر که محمد سجاد چیزیش نبوده و فقط میخواسته مامان مهربونشو نگران کنه. تنش همیشه سلامت. خصوصی داری. مامان آینده
خاله جون
20 بهمن 92 21:18
سلام خوبی آبجی جونم ؟ وای وای وای چرا اینقدر این نی نی بلا شده که مامانشو میترسونه . مامان خانومی همیشه براش 5 قل بخونو بهش فوت کن ولی ای شیطون به این بهانه بالاخره یه بستنی هم نوش جان کردیا خدایا مراقب همه نی نی ها و بابا ماماناشون باش . دوستت داره قد یه دنیا
هدی (مامان نی نی)
21 بهمن 92 2:06
آمین.عزیزم خودتو ناراحت نکن.این چیزا تو بارداری پیش میاد.ایشالا این ماه های آخرم زودتر به خیر بگذره و بچتو سالم بغل کنی.
مامان شیما
21 بهمن 92 10:59
وای عزیزم کاملا درکت میکنم پسر کوچولوی منم همچین شوخی باهامون کرد من که هزار بار مردم و زنده شدم اخه ما توی یه شهر کوچیک نزدیک مشهد زندگی میکنیم وقتی رفتم بیمارستان گفتن حالش خوب نی برو مشهد باید سریع زایمان کنی نفهمیدم بعد45مین چجوری رسیدم مشهد انگار اون ساعتا جزءزندگیم نبودن هیچی یادم نمیاد حالا رسیدیم معاینم کردن صدای قلبش چک کردن میگن هیچ مشکلی نیست میخواستم برگردم فریمان بیمارستانو رو سرشون خراب کنم ولی باد فکر اینکه گل پسرم خوبه خودمو دلداری دادم خیلی حرف زدم نه؟!! پیش منو گل پسریمم بیا خوشحال میشیم
گمنام آشنا
21 بهمن 92 16:49
محمدجواد بستنی دوست داشته قرررررررررربونش بشم تا بستنی رو خوردی بهش رسیده دیده خیلی خوشمزه است لگد پرونی کرده جیگرشو بخورم من نانازم
گمنام آشنا
21 بهمن 92 16:50
اشتباه نوشتم محمد سجاد هستی شما من نوشتم محمد جواد
مامان قند عسل
21 بهمن 92 18:37
قند عسل ومامان فری هم مثل شما عاشق بستنین.
قاصدک
21 بهمن 92 20:26
مامان خانمی وقتی میام پیغاماتو میخونما انقده خوشحال میشم که نگو. ایشالله که مام زود زود عکسای قشنگ محمد سجاد ببینیم قربون صدقش بریم . ممنون از مهربونیات
مامان شیما
22 بهمن 92 12:11
ممنونم که بهمون سر زدید دوست عزیز
قاصدک
22 بهمن 92 14:15
حالا وایسا بزار پسر خوشگلت بدنیا بیاد دیگه وقت نمیکنی به ما یه سر بزنی . اونوقت من هی میام به وبلاگت یه سر بزنم
مامان دوقلوها
22 بهمن 92 14:35
سلام مامان خانمی گل خوبی عزیز؟؟؟آقا محمدسجاد خوبه؟؟؟ من اینترنت جدیدا زیاد دم دستم نیس مجبورم دیر به دیر بیام...آخی واقعا این دوران بارداری همش استرسه خدا رو شکر همه چی خوب وبده
azra
23 بهمن 92 1:28
سلام گلم..مرسی برای مهربانی ات و دعای خیرت .. خدا ایشالله گل پسرتو حفظ کنه .. خب بچه ات بستنی دوست داره انگاری.. همش می خواد بگه مامانی هله هوله بخور ..من دوست دارم .. روش نمی شه
مامانی
25 بهمن 92 22:07
ماخم از استرس مردیم تا آخر مطلبو خوندیم عزیزم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به قند و عسل می باشد