بدترین روز
سلام محمد سجاد من
پسر گلم دیروز بدترین روز زندگی مامان و احتمالا بابا بود
دیروز بعدازظهر یه خورده خوابیدم وقتی از خواب بیدار شدم هرچی منتظر موندم شما اصلا تکون نمیخوردی.
تا میتونستم چیزای شیرین مثل عسل و نباتی و کلی چیزای دیگه خوردم بلکه شما مثل روزای پیش از اون لگدای جانانتو بزنی اما لگد نمیزدی که نمیزدی.
دیگه داشتم نگران میشدم. بابایی هم همش سعی میکرد منو آرومم کنه.
تا اینکه تصمیم گرفتیم با خانم دکتر تماس بگیریم. خانم دکتر گفت واسه معاینه برو زایشگاه که مطمئن بشی خدایی نکرده چیزی نیست.
من و بابایی هم تند تند رفتیم زایشگاه.تمام مدت تو مسیر دعا میکردم و خدا رو صدا میکردم.
داشتم از استرس میمردم.همش صدات میکردمو میگفتم پس چرا تکون نمیخوری؟
تو مسیر زایشگاه همش بابایی سعی میکرد جوری رفتار کنه که من آروم بشم اما من میدونستم که خودش هم نگرانه
تا اینکه رسیدیم زایشگاه، خانم ماما میخاست با دستگاه صدای قلب تو نازنینم رو گوش کنه تا از سلامتیت مطمئن بشه اما هرچی با دستگاه میگشت صدایی نمیومد دیگه داشتم از ترس میمردم.کم کم داشت گریه ام میومد.
خیلی سخت بود عشق من. تا اینکه بعد از حدود پنج دقیقه گشتن بالاخره صدای قلب کوچولوتو شنیدیم.
الهی قربونت برم که صدای قلبت بهترین صدای دنیاست.
خانم دکتر گفت نگران نباش بچه ات مثل قبلشه و هیچ مشکلی نداره.
بهم گفت خب بچه که نباید همش تو دلت بالانس بزنه
منم اومدم بیرون و به بابایی که کلی نگران بود گفتم که حال گل پسرمون خوبه.
تو راه برگشت بابایی بهم گفت خب حالا خیالت جمع شد؟
منم گفتم وقتی صدای قلبشو شنیدم یه خورده خیالم جمع شد که قلب نازنینش هنوز میزنه اما تا دوباره به قول خانم دکتر تو دلم بالانس نزنه خیالم جمع جمع نمیشه.
نزدیک خونه که شدیم چون مامانی کلی استرس رو تحمل کرده بود دلش بستنی میخاست با بابایی رفتیم و بستنی خریدم.
وقتی رسیدیم خونه شروع کردم بستنی رو خوردن به وسطای بستنی رسیده بودم که شما شروع کردی به لگد زدن
الهی قربون پاهای کوچولوت برم چرا مامان و بابا رو اینقد نگران کردی؟
تو که میدونی جون ما بسته به جون توئه.
ایشالله قلب کوچولوت همیشه مثل ساعت منظم بزنه عزیزم
خدایا داغ بچه رو رو دل هیچ پدر و مادری نزار
خیلی دوستت دارم پسر نازم.
مامان خانمی