محمد سجادمحمد سجاد، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

قند و عسل

تقدیم به همه دوست جونیام

دلم تنگتونه

سلام دوستای عزیزم تلفن خونمون یه مشکل اساسی داره من نمیتونم به این زودیا به اینترنت وصل بشم دلم برای تک تک شماها تنگ شده خیلی غصه میخورم وقتی میام تو وبلاگاتون میبینم که کلی مطلب جدید گذاشتین اما من ندیدم از محمدسجاد هم بگم که حالش خوبه خیلی شیرین شده و کارای بامزه میکنه اینقدر دلبری میکنه که نگو شده همه زندگی من عمر من نفس من حتی یه لحظه هم بدون اون دووم نمیارم خدایا محمدسجاد رو برای ما حفظش کن ولی فعلا چون داره گریه میکنه نمیتونم بیشتر از این بنویسم بای ...
5 مرداد 1393

واکسن دوماهگی

سلام محمدسجاد عزیزم سلام پسر شیرین من الان که دارم برات مینویسم هنوز تلفن خونه درست نشده که بتونم به اینترنت وصل بشم از خونه عزیزجون با کامپیوتر دایی جونت دارم برات مطلب مینویسم. پسر قشنگم امروز واکسن دوماهگیتو زدی.موقع واکسن زدن من نتونستم تو اتاق بمونم و پاهاتو نگهدارم.عزیزجون(مامان خودم) رو برده بودیم و ایشون زحمت کشید تو اتاق پیشت موند. منم اومده بودم بیرون اتاق.داشتم از استرس میمردم. الهی برات بمیرم بعد از واکسن خیلی گریه کردی.همینجوری اشک از چشمات میومد و مظلومانه به من نگاه میکردی. الان خداروشکر یه خورده آرومتر شدی و خوابیدی. حاضرم خودم دنیا دنیا درد رو تحمل کنم اما تو رو تو این وضعیت نبینم عزیزم. ...
16 تير 1393

اسباب کشی

سلام دوستای خیلی خیلی عزیزم   این یک پست موقته که به زودی حذف میشه   بنده حقیر چون در حال اسباب کشی هستم   تا اطلاع ثانوی یعنی تا وصل   شدن اینترنت در خانه جدید تشریف ندارم   اینو گفتم که اگه دلتون برام تنگ شد بدونید چرا نیستم   همتون رو دوست دارم یه دنیاااااااااااااااااااااااااا ...
2 تير 1393

وای از دل رباب

سلام عزیزم پسر گلم دو شب پیش  خیلی بی تابی میکردی. جات تمیز بود آروغت رو  هم زده بودی  شیر هم خورده بودی خوابت میومد اما از دل درد نمیتونستی بخابی. چشات قرمز شده بود. همش تو بغل بودی و نوبتی راهت  میبردیم چند دقیقه ای آروم میشدی و میخابیدی اما دوباره با گریه ای وحشتناک بلند میشدی و جیغ میزدی. اونشب خیلی شب سختی بود. فردا صبحش شما رو بردیم دکتر. دکتر بهت قطره ای داد که باید یک ربع قبل از شیر خوردنت میخوردی. شما خواب بودی که ساعت قطره خوردنت رسیده بود اما دلم نیومد از خواب بیدارت کنم .مدتی گذشت و خودت از خواب بیدار شدی اما خیلی گشنه ات شده بود. قطره رو بهت دادم و باید یک ربع صبر میکر...
31 خرداد 1393

حال این روزهای ما

  سلام همه  امید من   سلام پسر شیطون بلا امروز اومدم تا برات از اتفاقات این روزا بنویسم عزیز دل مامان منو بابایی این روزا خیلی سرمون شلوغه آخه باید اسباب کشی کنیم از اون طرف هم شما همش گریه میکنی و شیر میخای واسه همین یه خورده دست و پای ما رو بستی. ولی اشکال نداره این روزها هم بالاخره تموم میشه کوچولوی من. جدیدا یاد گرفتی که خودت رو به پهلو بچرخونی البته زیاد به پهلو خوابیدن رو دوست نداری بخاطر همین این کار رو زیاد انجام نمیدی ولی داری کم کم تواناییش رو پیدا میکنی. خیلی سخت میخابی پسرم. باید کلی نق بزنی و گریه کنی تا بالاخره خوابت ببره .به عبارتی پدر آدم رو در میاری تا خوابت ببره. همش هم د...
27 خرداد 1393

روزانه های موش موشی

 عزیز دل مامانی، قند و عسل من خوبی پسر قشنگ من؟ الهی که مامان قربون اون چشمای قشنگت بشه که همه میگن شبیه خودم هست.اومدم از شیطونیات برات بنویسم.یه چند روزی هست که راحت نمیخابی بخاطر همین ما مجبور شدیم کالسکتو بیاریم تو خونه و با اون تو رو بخابونیم آخه عاشق کالسکه سواری هستی. جونم برات بگه که شما هم مثل همه بچه ها عاشق ماشین سواری هستی و تا تو ماشین میشینیم میخابی. جدیدا یاد گرفتی وقتی بغلت میکنیم البته اگه  اون لحظه لج کرده باشی پاهاتو بهمون فشار میدی و خودت و میکشی بالا سرت رو هم محکم به سمت عقب فشار میدی.آدم وحشت میکنه که نکنه یهو بیفتی پایین موقع شیر خوردن هم اینقدر تقلا میکنی که آدم هول میشه. تا...
10 خرداد 1393

خاطره زایمان

سلام دوستای خوبم امروز اومدم تا خاطره زایمان پسر عزیزم آقا محمد سجاد رو براتون بنویسم قرار بر این بود که ساعت 7:30 دقیقه صبح سه شنبه بیمارستان باشیم. من و همسری ساعت نزدیکای شش برای نماز صبح از خواب بلند شدیم .بعد از خوندن نماز برای کم کردن استرسم شروع به خوندن قرآن کردم.ساعت 7 صبح بود که پدر شوهرم اومد دنبالمون تا بریم بیمارستان .بین راه هم رفتیم دنبال مامانم تا با هم بریم .از یه طرف خیلی خوشحال بودم که بعد از نه ماه انتظار بالاخره میتونم پسرم رو ببینم از طرفی هم خیلی خیلی استرس داشتم. بابایی محمدسجاد هم خیلی خوشحال بود لباسای پلوخوریشو پوشیده بود و خودش و واسه اومدن پسرش حسابی آماده کرده بود. ساعت 7:40 دقیقه به ...
1 خرداد 1393
1244 15 37 ادامه مطلب

محمد سجاد من

سلام پسر قشنگم الان که دارم برات این مطلب رو مینویسم تازه شیر خوردی و داره کم کم خوابت میبره. این یکی دوروزه خیلی وروجک شدی .شبا همش واسه شیر خوردن بیدار میشی کلا نمیزاری مامان بخابه. وقتی هم که جات کثیف باشه به هیچ وجه شیر نمیخوری. هر کاری هم میکنیم پستونک نمیخوری که نمیخوری که نمیخوری. کلا یه خورده شکمو تشریف داری. خیلی خوشحالم که بالاخره میتونم بغلت کنم .یادش بخیر نه ماه این لحظاتی رو که الان منو تو داریم با هم میگذرونیم رو واسه خودم تجسم میکردم. خوشحالم که الان همشون به واقعیت تبدیل شدن. دوستت دارم عزیز دل من     اینم چندتا عکس از گل پسر ما ای...
31 ارديبهشت 1393
1029 13 31 ادامه مطلب
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به قند و عسل می باشد